امروز صبح ساعت چهار بیدار شدم، بیدار که چه عرض کنم؟ مگر خواب رفته بودم که بیدار شوم؟ به هر شکل، نت که همواره قطع است و فقط یک بلاگ اسکای را بلدم و یک "باشگاه خبرنگاران جوان"، که نوشته بود: عراقچی، آتش بس را تایید کرد.
چشمهایم باز باز شد.
باور نکردم... اسکرول کردم و پایین تر دیدم که ترامپ هم از آتشبس حرف زده.
حسم را نمیتوانم توصیف کنم. با تمام بیاعتمادیم به همه طرفینِ این معامله، ته دلم آرام میشه. همهی سوختها و باختها را میدانم، حداقل از اطرافیانم شنیدهام اما به نظر من هیچ چیزی به موشکپرانی و کشت و کشتار حل نمی شود.
ترسهای بچگیام برگشتهاند،
ترس از تاریکی، از تنهایی، از غریبهها..
مدتها بود از تاریکی نمیترسیدم.
تنهایی را دوست میداشتم.
با غریبهها راحت حرف می زدم.
زندگی، ریاستارت شده انگار....
امشب، اگر محاسبات و البته تقلبهایم درست باشد، نهمین شب جنگ است. نه شب پیش، از چت جی پی تی پرسیدم چطور بدن سالمتری داشته باشم و او برایم یک برنامه ورزش لایت و قشنگ، روزی پانزده دقیقه نوشت و گفت که شب به شب پیشرفتم را چک میکند.
نه شب پیش، تنها دغدغه اساسیم این بود که جلسات تراپیام را چطور پیش ببرم؟ که آیا با همین رواندرمانگر ادامه بدهم یا بروم پیش یک روانکاو...
نه شب پیش، به پیشرفت در بافتنی با ماشین بافندگیام فکر میکردم. باز هم پیرو مشورت با چت جی پی تی، فهمیده بودم که نباید روزانه بیش از یک و نیم ساعت را به یادگیری اختصاص بدهم. سرهمی نوزادی سادهای را تا اتمام آستین اول بافتهام و هنوز روی ماشین مانده...
نه شب پیش، نه به نتانیاهو فکر می کردم و نه به ترامپ. نهایتا به اوضاع قاراشمیش کشور و زندگی سگی خودمان فکر میکردم که جنابان عالیان نیمه ی شب هوس کردند زندگی نود میلیون آدمی که تا همان لحظه هم اصولا زندگی نمی کردند را کن فیکون کنند.
سه شب است که از خانه بیرون زده ایم، دیشب باز انگار نتانیاهو بو کشید و پیدایمان کرد. همین سر شب داشتم به پیامک هشداری که روی گوشیم افتاده می خندیدم که کسی برای کشتن من زحمتی به خودش نمیدهد اما صبح، کنار سوله، چیزکی به زمین خورد و ترکید.
شب تا صبح هم آسمان این حوالی از موشک و پدافند، روشن بود.
با خودم فکر میکنم ایران، لبنان و یمن و سوریه و... نمیشود، بعد فکر می کنم که چرا نشود؟ مگر مردم سوریه و یمن و لبنان برای موشک ها دعوتنامه فرستاده بودند؟ هزار و یک تفاوت داریم و هزار و یک شباهت... مغزم دور میزند و فکر میکنم و قیافه ابله ترامپ و صورت کریه نتانیاهو را مجسم می کنم و می ترسم و می ترسم و می ترسم...
یادم نمی آید زمانی در زندگیم تا این حد ترسیده و بیامید بوده باشم. جان من و امثال من برای هیچکس مهم نیست، نه روسای کشور خودم و نه آن دو ابله دیوانه، ترامپ و نتانیاهو.
خوابم نمی برد... هر هفت هشت دقیقه یک بار عینکم را می زنم و از ورای چراغ های اطراف سوله، به آسمان چشم می دوزم، شاید که نور قرمز پدافند را ببینم. دیشب پرتابهها را می دیدم اما امشب سکوت مرگباری حاکم است که هیچ آرامشی برایم ندارد...
میشود روزی که به ترس این روزهایم بخندم؟
پیری، بخش انکار ناپذیری از زندگی است، مثل تولد، مثل بلوغ.... یعنی وقتی از یک سنی رد شدی و هنوز زنده ای، به ناچار، دچار پیری خواهی شد. وقتی به صورت تئوریک به معقوله پیر شدن نگاه می کنم، چیز بدی به نظر نمی رسد. یک دنیا تجربه، کمی کندتر شدن حرکات، دنیایی که جمع و جورتر می شود، شمار دوستاتی که محدودتر خواهند شد و...
اما راستش من از بچگی با پیر شدن مشکل داشتم، جوان تر که بودم تصمیم داشتم توی سن سی سالگی بمیرم، اما انگار دنیا تصمیمم را جدی نگرفت، و خب حقیقتش هم این است که من هم در سی سالگی خودم را چندان از کار افتاده و لایق مردن ندیدم که جدی تر راجع به تصمیمم فکر کنم.
حالا به چهل وشش رسیده ام، برای بعضی چیزها خیلی دیر است و برای بعضی چیزها خیلی زود... حالا که بدنم یک سال و اندی است ادا در می آورد و انگار دارد اولین نشانه های کهنسالی را در میانسالی به من تحمیل می کند، کمی دلگیرم و افسرده. نه که فکر کنم حالا دیگر بچه دار نخواهم شد، که سال هاست تصمیم خودم را در این رابطه گرفته ام. می دانم که شدنی باشد یا نه، من هرگز مادر نخواهم شد. روزی که دستم شکست، دکتر به من گفت این دست، تا ابد شکستگی اش را هر بار که هوا سرد شود یا کار سنگینی انجام بدهی، توی صورتت می کوبد. آن روز حس کردم چیز ارزشمندی را از دست داده ام. حالا این روزها، حسم شبیه همان روزهاست. هرچند که قوه باروری زیاد هم آش دهن سوزی نیست، نه حداقل برای من. اما این حس لعنتی را خودم هم درک نمی کنم.....
من شاید تنها دختر دنیا بودم که هر ماه، برای نظم بدنم خدا را شکر کردم و حالا، احساس می کنم جواب قدردانی هایم این نبوده.
بیخود ناراحتم، نه؟